قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
بايد از امام سرمشق بگيريم
قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
قانون را رعايت نکني گناه کرده اي
شهيد محمّد علي رهنمونسوز سرماي بيرون، از لاي شيشه هاي ماشين به داخل مي آمد.
راننده که گويي بيش از محمّد براي رسيدن عجله داشت پيچيد درخيابان يک طرفه تا راهش را نزديک کند. محمّد زد روي پايش و گفت: « چه خبره! داري گناه مي کني، در قانون جمهوري اسلامي يک طرفه رفتن ممنوعه. قانون را رعايت نکني گناه کردي، مثل اينکه نمازت قضا بشود. » (1)
کسي که دير مي آمد به جلسه راه نمي داد
شهيد محمود کاوهمي گفت: « جلسه ي فرمانده ساعت 8 يا 9 » سرساعت که مي شد در را مي بست. اگر کسي ده دقيقه دير مي آمد، راهش نمي داد. بايد همان جا پشت در مي ايستاد. بعد از جلسه هم با توپ و تشر مي رفت سراغش و با عصبانيّت مي گفت: « وقتي توي جلسه ده دقيقه دير مي آيي، لابد در عمليّات هم مي خواهي به دشمن بگويي ده دقيقه صبر کنيد بروم آماده شوم، بعداً مي آيم مي جنگم. اين که نمي شود! اين نيروها زير دست تو امانت اند. مي خواهي اين طور نگهشان داري؟ » (2)
فقط هفت دقيقه دير آمدم!
شهيد حسن شوکت پورداشت از ترافيک مي گفت و مشکلات مسير، که حسن با صداي بلند گفت: « قابل قبول نيست، يک رزمنده! يک بچّه مسلمان! يک بسيجي خوبِ خدا، مگر مي شود از وعده اي که داده تخلّف کند! » نگاهي به ساعتش کرد و گفت: « چه تخلّفي؟! فقط هفت دقيقه دير آمدم. » حسن که با اين حرف بيشتر عصباني شد، زير لب صلوات فرستاد و گفت: « برادر من! هفت دقيقه خيلي زياد است. در ميدان جنگ، گاهي يک ثانيه باعث شکست و پيروزي مي شود! آن موقع شما مي گوييد فقط هفت دقيقه تأخير کردم! » (3)
بايد از امام سرمشق بگيريم
شهيد احمد اقتداريوقتي از ديدار حضرت امام برگشت، يک حال غريبي پيدا کرده بود و غرق سکوت و تفکّر شده بود. گفتم: « احمد آقا از ديدار امام چه خبر؟ »
گفت: « حضرت امام همه ي کارهايشان روي نظم و برنامه است. قرآن، دعا، نماز و روزنامه خواندن و ورزش و پياده روي و ملاقاتها همه دقيق سرساعت بايد انجام شود. »
و ادامه داد: « ما چند بار که به مسجد مي رويم خيال مي کنيم خيلي کار انجام داده ايم. امّا امام با اين همه مسؤوليّت و توطئه هاي داخلي و خارجي هرگز برنامه هايشان دقيقه اي به هم نمي خورد. و ما بايد از ايشان سرمشق بگيريم. » (4)
حسابي آنها را تنبيه کرد
شهيد محمّدرضا تورجي زادهآن روز کارها زياد بود و خسته شديم. شب براي نگهباني نوبت ما بود. ما چهار نفر با هم رفتيم.
موقع نگهباني همگي خوابمان برد! پاس بخش هم آمد و اسلحه هاي ما را برداشت و رفت!
صبح برگشتيم مقر. محمّد همه ي نيروها را به خط کرد. بعد در مورد اهميّت نگهباني و ... گفت.
سه نفر را آورد بيرون. سيّد رحمان هاشمي يکي از آنها بود. شروع کرد آنها را تنبيه کردن. کلاغ پر، پامرغي و ...
همه مي دانستند محمّد با کسي شوخي ندارد.
رحمان خيلي ناراحت بود. بُغض کرده بود. همه مي دانستند او با محمّد سالهاست رفيق و دوست هستند.
حسابي آنها را تنبيه کرد. بعد هم بچّه ها را مرخص کرد. (5)
از جلو نظام!
شهيد محمّد رضا تورجي زادهاز جلو نظام! بعد تا انتهاي ستون آمد. معمولاً در صبحگاه آخر ستون مي ايستاديم و بيشتر فرمانها را انجام نمي داديم!
امّا اين بار خود محمّد با عصبانيّت آمد. چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد.
دوباره آمد به سمت انتهاي ستون. مشکل کار را فهميد. چند نفري در انتها بودند. نظم کل بچّه ها را به هم ريخته بودند. عصباني شد. پرچم را از يکي از بچّه ها گرفت و چوب آن را درآورد!
آمد انتهاي ستون. حالا مَرد مي خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفري بودند که شيطنت مي کردند. با چوب به زمين مي زد. البته به چند نفر هم خورد. بقيه حساب کار دستشان آمد.
بعد در محوطه اي که بيشتر آن گل و لاي بود همه را سينه خيز بُرد. عجيب بود. بعد هم خودش خوابيد و در آن شرايط سينه خيز رفت. (6)
نظم سرلوحه ي کارهايش بود
محمّد رضا تورجي زادهچند روز از تدفين محمّد گذشت. از طرف لشکر ساک وسايل محمّد را آوردند.
در داخل ساک يک پلاستيک قرار داشت. روي آن نوشته بود: وسايل داخل جيب شهيد تورجي.
پلاستيک را باز کرديم. معمولاً در عمليّاتها ضروري ترين وسايل را با خود مي برند. وسايل داخل جيب محمّد اينها بود:
يک جلد قرآن کوچک، دو شيشه عطر کوچک، يک جانماز، مهر و تسبيح، يک نامه، آينه کوچک، شانه و يک عدد مسواک!
از محمّد اين وسايل طبيعي بود. محمّد بسيار انسان منظمي بود. هميشه حتّي در شرايطي که در خط اوّل نبرد بوديم عطر زدن و شانه کردن موها و محاسنش ترک نمي شد.
در بيش از دويست قطعه عکسي که از دوران جنگ محمّد باقي مانده حتّي يک عکس وجود ندارد که با ظاهري آشفته باشد.
در جبهه صبح ها وقتي از خواب بلند مي شد لباسهايش را منظم مي کرد. مسواک مي زد. مواظب بود دهانش بوي بد ندهد.
موها را مرتّب مي کرد. هميشه ظاهري زيبا و منظم داشت.
وقتي هم در شهر بود. پاکيزگي او بسيار بهتر بود. لباسهايش را اتو مي کرد. بسيار مرتّب بود. هميشه عطر استفاده مي کرد. خريد عطرهاي خوش بو يکي از کارهاي هميشگي او بود. هر جا وارد مي شد بوي عطر ملايمي همراهش بود.
محمّد در خصوص نظم ويژگي هاي خاصّي داشت. اگر با کسي قرار مي گذاشت سر وقت حاضر مي شد. به دوستانش هم توصيه مي کرد که هميشه نظم را سرلوحه کارهاي خود قرار دهند.
محمّد در وصيتنامه اش هم به مسئله ي نظم تأکيد کرده بود. گويي مي دانست؛ وفاي به عهد و نظم در احاديث مکرّر از سوي معصومين شرط اوّليه ايمان است. (7)
چرا ميدان را دور نمي زني؟
شهيد مجيد کبيرزادهدر اهواز سوار موتورسيکلت بوديم، او ترک موتور نشسته بود. به فلکه ي شهيد چمران رسيديم، مي خواستم بدون اين که ميدان را دور بزنم به سمت اهواز حرکت کنم.
مجيد گفت: « چرا اين طوري مي روي؟ چرا ميدان را دور نمي زني؟ »
گفتم: « هم شب است، هم خلوت. » گفت: « قانون، قانون است، شب و روز ندارد، شلوغي و خلوت ندارد، بايد به قانون احترام گذاشت. » (8)
ايشان وظيفه شان را انجام دادند
شهيد مصطفي تقي جرّاحسرباز پشت زنجير ايست بازرسي ايستاده بود. يک قدم جلو آمد، دست چپش را بالا آورد و بلند گفت: « ايست! »
مرد ايستاد. آرام از روي موتورسيکلت پياده شد. چند قدم جلو آمد و گفت: « سلام برادر خسته نباشي! »
سرباز گفت: « سلام! شما هم خسته نباشيد؛ کجا مي خواستيد برويد؟ با کي کار داريد؟ ... مرد همان طور که ايستاده بود گفت: « در مقر فرماندهي کار دارم. »
سرباز چشم هايش را پايين انداخت و گفت: « بايد ببخشيد اگر بلند حرف زدم، خوب ما هم يک وظيفه اي داريم. من شما را نمي شناسم، حتماً تازه به اين جا منتقل شده ايد. نه؟! »
مرد گفت: « نه! راستش من خيلي وقت است که آمدم توي تيپ 61 مُحَرَّم! »
سرباز دوباره به مرد نگاه کرد و گفت: « من نمي دانم بايد صبر کني تا کسي بيايد که شما را بشناسد! »
سرباز قنداق اسلحه را روي زمين گذاشت، بالاي لوله آن را در دست گرفت و گفت: « من چون شما را نمي شناسم، نمي توانم اجازه بدهم بروي! »
مرد گفت: « باشد! پس اگر اجازه بدهي من همين جا منتظر مي مانم! »
کمي بعد سرباز سرش را به راست مي چرخاند، دستش را بالا آورد و گذاشت جلوي پيشاني و گفت: « مثل اين که مسؤول پشتيباني دارد مي آيد. »
سرباز چند قدم جلو رفت. موتور سواري که از دور مي آمد جلوي پاي او ترمز کرد. سرباز خودش را جمع و جور کرد و گفت: « سلام آقاي عابدي نسب. »
موتور سوار حرفش را قطع کرد و گفت: « چي شده، چرا حاج مصطفي را پشت زنجير نگه داشتي!؟ »
سرباز سرش را به سمت مرد برگرداند و گفت: « حاج مصطفي! مگر او کيست؟! »
آقاي عابدي نسب موتورسيکلت را خاموش کرد و گفت: « چه مي گويي پسر! مگر تو او را نمي شناسي؟! او فرمانده ي تيپِ، فرمانده ي توپخانه؛ خدا تو را ببخشد! »
سرباز با سرعت برگشت، رو به روي حاج مصطفي ايستاد، سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت. حاجي دستش را برد پشت سرش و پيشاني او را بوسيد و گفت: « حالا مي توانم بروم، يا هنوز اجازه نيست! »
سرباز گفت: « ببخشيد که من شما را نشناختم، يعني اصلاً فکر نمي کردم شما فرمانده باشيد. »
عابدي نسب دستش را جلو آورد و گفت: « سلام حاجي مثل اين که سرباز شما را نشناخته! »
حاجي دست او را فشار داد و گفت: « سلام آقاي عابدي نسب، اشکالي ندارد، ايشان وظيفه شان را انجام دادند. » بعد دستش را زير چانه ي سرباز گذاشت و آرام سرش را بلند کرد و گفت: « من خيلي خوشحالم از اين که شما اين جا خدمت مي کنيد. من افتخار مي کنم که با چنين مردهاي بزرگي همنشين هستم. » (9)
پينوشتها:
1. امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا ( سيره ي دريادلان 2 )، ص 23.
2. امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا ( سيره ي دريادلان 2 )، ص 67.
3. امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا ( سيره ي دريادلان 2 )، ص 138.
4. غربت سبز، ص 23.
5. يا زهرا ( سلام الله عليها )، ص 122.
6. يا زهرا ( سلام الله عليها )، ص 158.
7. يا زهرا ( سلام الله عليها )، صص 184-183.
8. امضاي خدا، ص 51.
9. به بهانه دلتنگي، صص 59-57.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}